خوشبختانه یک مرد بعد از مدتها وقت گذاشته و قوانین مردونه رو به رشته ی تحریر دراورده پس لطفا بخونید. لطفا دقت کنید که تمام این قوانین با عدد یک شماره گذاری شدن یعنی هیچ کدومشون برتری نسبی به دیگری ندارن:
1- مردها نمیتونن فکر کسی رو بخونن.
1- دیدن مسابقه فوتبال مثل تماشای ماه شب چهارده توی آسمون جذاب و قشنگه. اجازه بدید همینطور بمونه.
1- خرید کردن، مسابقه فوتبال نیست. و امکان نداره که ما به خرید به این شکل نگاه کنیم.
1- گریه کردن یک جور تهدید به حساب میاد.
1- لطفا چیزی رو که می خواهید، واضح بگید. اجازه بدید کمی روشن تر بگم، اشارات زیرکانه، اشارات قوی و اشارات مبرهن ولی غیر مستقیم به یک موضوع اصلا به کار نمی آد. لطفا اصل درخواستتون رو واضح بگید.
1- “بله” یا “خیر” بهترین جواب ممکن به خیلی از سوالات هستند.
1- لطفا در صورت نیاز به حل یک مشکل، پیش ما بیایید و درد دل کنید، این کاریه که ما مردا انجام میدیم. همدردی کردن وظیفه دوستان مونث شماست نه ما مردها.
1- سردردی که هفده ماهه داره شمارو آزار میده یک مشکل واقعیه لطفا یک پزشک رو ببینید.
1- هر مطلبی که شیش ماه پیش از طرف ما مردها گفته شده الان به عنوان استدلال غیر قابل قبوله. در واقع تمام نظرات ما فقط برای هفت روز معتبرند نه بیشتر.
1- اگر فکر می کنید چاقید، خوب احتمالا هستید. لطفا از ما نپرسید.
1- اگر مطلبی که ما گفتیم رو میشه دو جور ازش برداشت کرد و یکی از این برداشتها شما رو عصبانی و ناراحت میکنه منظور ما اوون یکی برداشت بوده.
عمو فرانک چی شد؟
- عمو فرانک از پنجره پرید تو استخر ... اما یادش رفته بود که تو بخاطر زمستون آب استخر را خالی کرده بودی، محکم خورد کف استخر و اون هم الان تکون نمیخوره.
مکث طولانی.....
بابا پرسید: استخر؟؟ ببینم اونجا شماره 703-597 است؟
- نه!!!
|
استفان کاوی، از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت، احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید.»
کلید یا راه حل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموستر میکند: « صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و در مجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود.بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است که به آن معنا و مفهوم میدهد
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه میدهد که: « راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و.... ».
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. کلید یا راه حل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است که به آن معنا و مفهوم میدهد
فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه! بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم! غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین! پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم! کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!
کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...
سخنی بسیار زیبا ازحضرت علی
امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر:
ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،
فردا به آن چشم نگاهش مکن
شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر
بدی براتون باشم ,
تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه
این عمل ، کاملا در مرحله أزمایش ، ریسکی و خطرناکه
ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره, بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه
ولی هز ینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین." اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردن ,
بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید:" خب , قیمت یه مغز چنده؟";
دکتر بلافاصله جواب داد5000$" برای مغز یک زن و 200$ برای مغز یک مرد."
موقعیت نا جوری بود , خانم های داخل اتاق سعی می کردن نخندند و
نگاهشون با آقایون داخل اتاق تلاقی نکنه , بعضی ها هم با خودشون
پوز خند می زدند!
بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از
دهنش پرید که :
"چرا مغز خانم ها گرونتره ؟ "
دکتر با معصومیت بچگانه ای
برای حضار داخل اتاق توضیح داد که: این قیمت استاندارد مغزه !
ولی مغز آقایون چون استفاده میشه،
خب دست دومه وطبیعتا ارزونتر!! .
اگر در طی روز ساعت ها به فرزند خود محبت و فقط چند لحظه او را تنبیه می کنید تلخی و رنج تنبیه بیشتر از شیرینی ساعت ها محبت در روان کودک به جای می ماند ….
هرگز نگویید تو بچه بدی هستی بگویید تو بچه خوبی هستی ولی کار اشتباهی انجام داده ای ....
اگر درخت زندگی ما پر ثمر باشد حتی در صورت طعنه و یا حمله ی دیگران میوه ی فراوانی از ان می ریزد ....
برخی از پدر و مادرها در رابطه با فرزندان خود مواظب و مراقب نیستند بلکه به بیماری شک و تردید مبتلا هستند ....
من در صورتی میتوانیم به شما کمک کنم که خود خواسته باشید وگرنه این کمک نیست تجاوز به حقوق شماست ....
تمام هنر زندگی اینست : در من چه می گذرد ان زمان که دنیا در گذر است ...
زنان به علت فشار روانی ناشی از دنیای امروز , تغییرات هورمونی , تبعیض و نادیده گرفتن شدن حق و حقوقشان , دوبرابر بیشتر از مردان به افسردگی مبتلا می شوند ...
روزی که همسر خود را به انجام کاری که دوست ندارد وادار کنید , به زودی از شما متنفر خواهد شد ...
من قرار نیست از کسی که سوال من را دوست ندارد سوال کنم ..... هر کس برای خود حریمی دارد که باید حرمت ان را داشت ...
پولدار بودن مهم نیست باید فقیر نبود ......
آنروزکه جمال پخش می کردند کجا بودی؟
گفت : در صف کمال
اگر کسی به تو لبخند نمی زند علت را در لبان بسته خود جستجو کن
مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است
همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفش شان نیست
با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن
و با نمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن
هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید
مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد
شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار
وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش
یادت باشه که :
در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی . به آنچه گریه دار بود می خندی
آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است
از دشمن خود یک بار بترس و از دوست خود هزار بار
هیچ وقت این دو جمله رو نگو :
١) ازت متنفرم ٢) دیگه نمیخوام ببینمت
هیچ وقت با این دو نفر همصحبت نشو :
١) از خود متشکر ٢) وراج
هیچ وقت دل این دو نفر رو نشکن :
١) پدر ٢) مادر
هیچ وقت این دو تا کلمه رو نگو:
١) نمیتونم ٢) بد شانسم
هیچ وقت این دو تا کارو نکن :
١) دروغ ٢) غیبت
...هیچ وقت این دو تا جمله رو باور نکن :
١) آرامش در اعتیاد ٢) امنیت دور از خانه
همیشه این دو تا جمله رو به خاطر بسپار:
١) آرامش با یاد خدا ٢) دعای پدرو مادر
همیشه دوتا چیز و به یاد بیار:
١) دوستای گذشته رو ٢) خاطرات خوبت رو
همیشه به این دو نفر گوش کن:
١) فرد با تجربه ٢) معلم خوب
همیشه به دو تا چیز دل ببند :
١) صداقت ٢) صمیمیت
با پذیرش وظیفه و مسئولیت پدر و مادر می شویم نه با تولید مثل !
بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی
زمانی در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم،تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهر
انیشتین میگفت: « آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند. »
یک روز جناب فرانتس کافکا (نویسنده) ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : «عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : «امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.» دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : «از کجا میدونی؟» کاف...کا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا میگوید : «نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش» .
|
مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیبا ترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند.قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند . مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست . مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام میتپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشههایی دندانه دندانه در قلب او دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او مینگریستند. و با خود فکر میکردند این پیر مرد چطور ادعا میکند که قلب زیبا تری دارد . مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی میکنی... قلبت را با قلب من مقاسیه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر میرسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمیکنم. میدانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من محبتم را به او داده ام، من بخشی از قلبم را جدا کردم و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکهها مثل هم نبوده اند، گوشههایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند. بعضیها از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. حالا میبینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونههایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد . پیر مرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمیخود را جای زخم مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود
سلام عزیزم، من بابا هستم ... مامانی نزدیک تلفن است؟
نه بابا. او با عمو فرانک طبقه بالا است.
« مکث کوتاه»....
بابا گفت: اما عزیزم تو که عمو فرانک نداری!
چرا دارم الان هم با مامان طبقه بالا است.
بابا گفت: ببین عزیزم بیا یه بازی کنیم. گوشی را بگذار بعد برو در اتاق خواب را بزن و به مامان بگو بابا خونه است.
- باشه بابایی
.چند دقیقه بعد دختر کوچولو برگشت
-: بابا همین کاری که گفتی کردم.
- خوب بعدش چی شد؟
- مامان از روی تخت پرید پایین و با جیغ و داد این طرف و اون طرف می دوید که یکدفعه قالیچه از زیر پاش در رفت و از پله ها افتاد پایین. الان هم هیچ تکونی نمیخوره.
- آخ آخ عزیزم ببخشید.
نظرات شما عزیزان: