آقا جون سلام.
حالتون خوبه؟ خوش میگذره؟ یاد ما نمیکنید یا نمیخواید که یادمون کنید؟ آقا جون نگاه به منو امثال من نکنید. خیلیها هستن که خوبن. گناهی ندارن. مهربونن. تو همه لحظات به یادتونن. نه مثل من که فقط هروقت دلشون بگیره یاد شما بیافتن. به اونا نظر کنید آقا. هرچند من همیشه دلم گرفته است. اما لحظاتی که غصه ندارم نه اینکه دوستون نداشته باشم، نه، اما انقدر تو خوشیم غرق میشم که یه جورایی...... .
آقا جونم، تولدتونه. نمیدونم شما صاحبخونه اید و ما مهمون شماییم یا شما مهمون ما؟ اما فرقی نمیکنه. ما آدما اونایی که میگیم دوستتون داریم، یه جشن گرفتیم براتون. کاری نمیکنیم فقط واسه رضایت دل خودمونه. چه شما مهمون ما باشید و چه ما مهمون شما، مطمئنم که نمیپسندید این جشنو. چون فقط یه امروزه. تعارف نداریم با هم. جشن که تموم شه، همه چی تموم میشه.
میدونم که نمیپسندید این جشنو. چون یه سری از دعوتیهای این جشن یه جوری میان تو مراسم که شمارو معذب میکنن. نمیتونید سر بالا بیارید و حداقل به بقیه نظر بندازید. یه جورایی با ظاهر نه چندان خوب، با باطنی نامهربون، با نیتی...... .
آقا جون من شرمنده ام. بخاطر همه گناهایی که خواسته و ناخواسته مرتکب شدم. بخاطر شادیهای که یاد شما نبودم. بخاطر ظاهر خوب و باطن بدم. بخاطر همه چی شرمنده ام. یه اینبارو سرتونو بالا بیارید و نگاهم کنید. محتاج نگاهتونم آقا جون. بخاطر من نه. بخاطر اونایی که تو این جشن هستن و دلشون پاکه. سرتونو بالا بگیرید و نگاهم کنید.
نگاه کنید تو چشام و ببینید که چقدر دوستتون دارم. اما فقط بلد نیستم ابراز کنم. شما بزرگید به بزرگواریتون منو ببخشید. دوریتون خسته ام کرده. از این دنیا خسته ام. از بی محبتیش خسته ام. از همه بی عدالتیش خسته ام. از اینکه هر کسی به فکر خودشه... از اینکه اعتماد مرده... از اینکه غصه ها سر دیگران خالی بشه... از اینکه فکر کنیم همه خوشبختن و ما نیستیم... از اینکه پشت چراغ قرمز یه پسری لنگون لنگون بیاد و بخواد به زور دستمال کاغذیشو بفروشه و روت نشه بگی نمیخوام... از اینکه کرایه باشه 450 و پونصدی بدی و بقیه اش برنگرده دستت...
تازه اینا کوچیکاشه ها. خجالت میکشم بقیه اشو بگم. مثلا خجالت میکشم بگم دختر 15 ساله یه چیزایی رو میدونه و تجربه کرده که... خجالت میکشم بگم پسر بیست ساله به خانم سی و پنج ساله پیشنهاد دوستی میده... خجالت میکشم بگم همون خانم یه گوشی پنهونی دستش داره بدون اینکه شوهرش بدونه...
.
.
.
.
.
وای آقا جون... خجالت میکشم بگم. خسته ام. از همه اینا. از همه اشون... دلم تنگه آقا جون. بدجورم تنگه. میدونم که فقط شما درمونشی. فقط مسکن دردم شمایی و نگاهتون. یه نگاه بهم بندازید آقا جون. شما اگه دست منو نگیرید فاتحه همین یه ذره خوبی منم خونده است. کمکم کن...
با همین روی سیاهم میخوام بگم:
تولدتون مبارک بهترین آقای دنیا.
همیشه هم قافیه بوده اند، سیب و فریب.
همانند سیبی که آدم و حوا را فریب داد...
و حالا، همه با هم میگوییم سیب
و دوربین های عکاسی را فریب میدهیم
تا پنهان کنیم اندوهمان را پشت این لبخند مصنوعی...
خجسته باد زیبا مبعثی که
با *اقرا بسم ربک * آغاز
و با *انا اعطیناک الکوثر* بیمه
و با *الیوم اکملت لکم دینکم * جاودانه
شد.
بیقرار رفتن و دور شدن از این آشوبیست که در جانم برپاست.
اما نمیابد دشتی که بتواند با پلکهایی بسته و خیالی آسوده
قدم در آن بگذارد و در چاه نیفتد
کودک ناتوان دلم...
شهادت بزرگ بانوی دشت کربلا رو
با تأخیر خدمت دوستان عزیزم تسلیت میگم.
بابایی همه امیدم به تو و نگاهته. همیشه باش.
فعالیت مغز...
و کمی فسفر...
دلتنگی...
اما...
فعالیت مغز...
وباز هم دلتنگی...
تا اطلاع ثانوی...
بر درخت زنده
بی برگی
چه غم؟!
وای بر احوال
"محمدرضا شفیعی کدکنی"
همه دنیا رو سرم خراب شد انگاری. دل تنگم، تنگتر شد وقتی میون انتخاب دوتا با ارزش موندم. همیشه برام سوال بوده که آخرش چطوریه؟ اما نمیدونستم اینجوریه. حوصله ندارم. نمیتونم بنویسم. کیبورد و دکمه هاش تو چشام رژه میرن. باورم نمیشه. هنگم. امروز قاطی ام. حالم خوش نیست. راستی شنبه امتحان دارم. با همون استاد بداخلاقه. حالا من چطوری درس بخونم؟ چطوری تمرکز کنم؟ چه باحال... تازه تصمیم گرفته بودم که برنامه ریزی کنم. هه...
راستی "هه" یعنی چی؟ یعنی خنده از ته دل؟ یا یه لبخند مصنوعی؟ یا دردی از ته دل؟ یا شاید هم بغض؟ اوووف نمیدونم. نمیدونم "هه" یعنی چی؟ نمیخوام که بدونم. حالم خوش نیست. ببخشیدا ولی فکر کنم دارم چرند میگم. فکر نمیکنم و مینویسم. هر چی میاد به مغزم تایپ میکنم. فقط میخوام خالی شم. اما نمیشه. هر چی میگم فایده نداره. اشکمم که امونمو بریده. حالم خوب نیست. باید برم بیرون. باید برم با همدم تنهایی هام بگردم. بعدشم بیام اینجا. تو کنج تنهاییم. دور از چشم همه، اشکایی که بیرون نریختم و نصفه موندو رو بالشت بیچاره خالی کنم. من چمه؟ چه مرگمه خداااااا؟
امشب شب آرزوهاست...
بقیه حرفام میمونه تو دلم. میرم و میام مینویسم. دیگه طاقت ندارم بشینم اینجا. دلم واسه پویا بیاتی میسوزه. حس میکنم گلوش درد گرفت انقدر خوند این بغض لعنتی رو. میرم که یه کمی گلو تازه کنه....
فعلا بای تا های
..........
...........
...........
...........
های
ساعت 13 برگشتم خونه. هوا ابریه. دم کرده. یه کمی آفتاب هستا اما بیشتر ابریه. دل آسمون هم مثل دل خودمه. قاطی کرده. اومدم دیدم سجاده مامانم پهنه داره نماز میخونه. امروز روزه گرفته. اما من تشنه ام. میرم غذامو میخورم. بطری آبو از یخچال در میارم و به قول شاعرا لاجرعه مینوشم. مینوشم و مینوشم. بغضم نمیذاره آب راحت از گلوم بره پایین. عیب نداره. مهم اینه که زبونم خنک شه. آخییییش. چه باصفاست نعمتت خدا جون. چه بی ریاست محبتت. چی بی منته.
خدا جون یه چیزی میخوام ازت. همون چیزی که همیشه آرزوم بوده. خودت میدونی چیه. اما اینبار سفارشی میخوام. بهم میدیش؟ یعنی راستش بهتره بگم بهش میدیش؟ خدا جونم امشب از ته دلم آرزو دارم. مثل همیشه: اول ظهور آقا . دوم شفای مریضا. سوم.... چهارم....
یه صحنه هست تو این فیلما که یکی ناراحته میره یه جای دور مثلا بام تهران، یا تو کوه، یا لب دریا، یا چمیدونم خیلی جاهای دیگه... بعد بغضشو از ته دلش فریاد میزنه. همیشه میگفتم چقدر سخته الکی فریاد زدن. اما الان سختتره وقتی نمیتونم فریاد بزنم. بام تهران میخوام. یه قله کوه میخوام. دلم میخواد برم لب دریا... فریاد بزنم: خدااااااا
انتخابت کردم به قیمت هر چیزی که سخته. به قیمت غصه اش. به قیمت عذابش. دلتنگیش. بی خوابیش. نخندیدن و بغض داشتن. به قیمت سردردایی بی پروفن و نگاه کردن به چیزی که هیچوقت نیست......
به قیمت غرورم انتخابت کردم. کمکم کن. تنهام نذار. تنها بودن سخته. کمکم کن.
حرفام مونده. اما بالاخره باید تموم شه. مثل هر چیز دیگه ای. اما اینو بدون که هنوز حرفام تموم نشده. شاید نوشتم شاید هم ....
در آستان جانان ما را گذر ندادند
گر زلف یار دیدی، جانا به یاد ما باش.
دوستان آرزوی خوشبختی دارم واسه تک تکتون.
دلشاد و لب خندون و پاینده باشید.
امیدم را مگیر از من خدایا خدایا خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا خدایا خدایا
من دور از آشیانم سر به آسمانم بی نصیب و خسته
ماندم جدا زیاران از بلای طوفان بال من شکسته
از حریم دلم رفته رنگ هوس، درد خود به که گویم در درون قفس
وه که دست قضا بسته بال مرا، روز و شب زگلویم ناله خیزد وبس
میزنم فریاد هر چه بادا باد، وای از این طوفان وای از این بیداد
مامانم نمیدونم چقدر، اما دوستت دارم.
گاهی دلت از زنانگی میگیرد. میخواهی کودک باشی.
دختر بچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه میبرد
و آسوده اشک میریزد.
زن که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی...
صبورترین موجود خدا
پیشاپیش روزت مبارک.
گاه میتوان برای دوست چند سطری سکوت نوشت.
تا در خلوت هر طور که خواست آن را معنی کند...
س ک و ت.....س ک و ت.....س ک و ت....
س ک و ت.....س ک و ت.....س ک و ت....
س ک و ت.....س ک و ت.....س ک و ت....
س ک و ت.....س ک و ت.....س ک و ت....
و چه زیباست اگر...
نظرات شما عزیزان: