قسمت اول
منطق دیالکتیک
«چون واقعيات سرشار از تضادهاست، لذا توضيح آنها نيز بايد مبتنی بر تضاد باشد».
دیالکتیک (dialectic) کلمه ای است یونانی و در اصل از واژه دیالگو(dialogos) مشتق شده است که به معنای مباحثه و مناظره است. دیالکتیک به روش خاصی از بحث و مناظره گفته می شود که اول بار سقراط حکیم در مقابلِ طرف گفتگوی خود در پیش گرفت. هدف وی از این روش، رفع اشتباه و رسیدن به حقیقت بود.
روش او به این صورت بود که در آغاز، از مقدمات ساده شروع به پرسش می نمود و از طرف خود در موافقت با آنها اقرار می گرفت . سپس به تدریج به سوالات خود ادامه می داد تا اینکه بحث را به جایی می رساند که طرف مقابلش، دو راه بیشتر نداشت:
یا اینکه مقدماتی را که قبل از این در شروع بحث پذیرفته بود، انکار کند و یا اینکه از مدعیات خود دست کشیده و به آنچه سقراط معتقد است، معترف شود.این روش گفتگو و بحث، امروزه نیزبه نام روش دیالکتیکی یا روش سقراطی معروف است.
افلاطون، کلمه دیالکتیک را به روش خاص خود اطلاق کرد که هدفش دستیابی به معرفت حقیقی بود. به عقیده او، از راه سلوک عقلی و همراه با عشق، باید نفس انسانی را به سوی درک کلیات و یا مثل که حقایق عالمند، راهنمایی کرد. او طریقه خاص خود را برای کسب این نوع معرفت، دیالکتیک نامید و تمام آثارش را نیز به طریق بحث و گفتگو و به عبارت دیگر به روش دیالکتیکی نگاشت.دانشمندان جدید از قبیل کانت نیز این کلمه را در مواردی استعمال کرده اند.
اما قبل از همه این ها، حدود پنج قرن ق.م فیلسوفی یونانی به نام هراکلیتوس، نخستین کسی بود که این لفظ را به کار برد. او معتقد بود که عالم همواره در حال تغییر و حرکت است و هیچ چیز پابرجا نیست.
هگل، دانشمند مشهور آلمانی با توسل به مفهومی که هراکلیتوس ابداع کرده بود و در ادامه نظریه وی، منطق و روش مخصوص خود را برای کشف حقایق، دیالکتیک نام گذارد.
وی، وجود تضاد و تناقص را شرط تکامل فکر و طبیعت می دانست و معتقد بود که پیوسته ضدی از ضد دیگری تولید می شود. بالاخره در مکاتب مارکسیسم و لنینیسم، واژه دیالکتیک به معنای حرکت و تحول در تمام جنبه های مادی، اجتماعی، اقتصادی، خلاقی و طبیعی به کار رفت.بدین ترتیب، فلسفه دیالکتیک در این مکاتب چیزی جز مطالعه طبیعت و جامعه ی در حال دگرگونی نیست.
مارکس و انگلس نظرات مادی خود را براساس منطق هگل تشریح و تبیین کردند و از همین جا بود که ماتریالیسم دیالکتیک به وجود آمد. در حقیقت، ماتریالیسم دیالکتیک، ترکیبی است از فلسفه مادی قرن هجدهم و منطق هگل که مارکس و انگلس این دو را به یکدیگر مرتبط ساختند.
درکتاب فرهنگ علوم اجتماعی اولیور استلی برس تعریفی عام و کلی از دیالکتیک به عنوان یکی از ادوات فلسفه بدست می دهد : « دیالکتیک عبارت است از نظریه ای در باره ی سرشت منطق که ضمنا" نظریه ی ساختها و تکامل جهان نیز هست . این نظریه را ایده آلیستها بعد از کانت ابداع کرده اند ( به نظر می رسد برخلاف این گفته تاریخ تفکر دیالکتیکی به قرنها پیش و فلاسفه ی یونان باستان می رسد .) یعنی با فیشته آغاز گردید و در فلسفه ی هگل به اوج خود رسید . مارکس این مفهوم را از هگل گرفت و درزمینه های تقریبا" متفاوتی به کار برد . کانت دو جنبه ی مختلف را در منطق از یکدیگر تفکیک کرده بود : (1) آنا لیتیک ، یا منطق فهم که هرگاه در باره ی داده های احساس به کار برده شود ، مایه ی شناخت جهان طبیعی و نمودی می شود و (2) دیالکتیک یا منطق استدلال که مستقل از تجربه عمل می کند و به خطا مدعی است که شناختی در باره ی نظم آنسو رونده /بودها ( نومن ها یا چیزهای بخودی خود ) به دست می دهد . هگل کارهای دیالکتیکی خرد را نه مرتبط با حوزه ی آن سو رونده بلکه بیشتر مربوط به کل واقعیت تا به اجزای منتزع و ناقص شده ی آن تفسیر می کرد و به همین سبب آن را به دست دهنده ی شناختی حقیقی تر و ژرف تر از فهم دیالکتیکی می انگاشت ، که نه برای فلسفه بلکه برای علوم طبیعی و امور عملی زندگی روزمره کافی می شمرد . وانگهی او که واقعیت را همچون ماهیت جان یا روان تصور می کرد ، نوع فعالیتها و نحوه ی تکامل آن را ذاتا" عقلی یا منطقی می پنداشت . منطق استاندارد یا تحلیلی در این نظریه خشک و انتزاعی و تقریبا" مربوط به همبستگی های ثابت و تقابلهای انحصاری است . منطق دیالکتیکی تناقضها را تصادمات ثمربخش اندیشه هایی می انگارد که ممکن است از طریق ترکیب ( سنتز ) حقیقتی برتر از آنها بدست آید . مارکس به تنظیم این نظریه پرداخت کـه تفکر دیالکتیکی برای رسیدن به شناخت درست ضروری است و روند تاریخ را سیر تکامل دیالکتیکی می انگاشت که در آن انسان از طریق در هم شکستن نظامهای اجتماعی پر تضاد پیش می رود . » همانگونه که بنظر می رسد در این تعریف بیشتر بر دیالکتیک تک اسلوبی قطبی تکیه شده و بیشتر به دیالکتیک در معنای مکتبی و نه تحلیلی خرده گرفته شده است ...
ادامه مطلب
فمنیسم مکتبی است که در آن از برابری حقوق اجتماعی و قضائی زن و مرد پشتیبانی میشود.
فمینیسم مجموعهٔ گستردهای از نظریات اجتماعی، جنبشهای سیاسی، و بینشهای اخلاقی است که عمدتاً به وسیلهٔ زنان برانگیخته شدهاند یا از آنان الهام گرفتهاند، مخصوصا در زمینه شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آنها. به عنوان یک جنبش اجتماعی، فمینیسم بیشترین تمرکز خود را معطوف به تحدید نابرابریهای جنسيتی و پیشبرد حقوق، علایق و مسایل زنان کردهاست. فمینیسم عمدتاً از ابتدای قرن ۱۹ پدید آمد.زمانی که مردم به طور وسیع این امر را پذیرفتند که زنان در جوامع مرد محور، سرکوب میشوند. یکی از اولین حرکات مساوات طلبانه زنان از آغاز قرن ۱۸ و مقارن با آغاز انقلاب فرانسه بودهاست. جنبش فمینیستی ثبت شده، بطور کلی در غرب و به ویژه در جنبش اصلاحات قرن ۱۹ ریشه دارد.در طی یک قرن ونیم جنبش رو به رشد زنان هدف خود را تغییر ساختارهای اقتصادی-اجتماعی و سیاسی مبتنی بر تبعیض جنسيتی علیه زنان قرار دادهاست. فمینیستهای اولیه را به اصطلاح "موج اول"می نامند. نهضتهای حق طلبانه زنان تا سال ۱۹۶۰ جزو موج اول هستند. اولین آثار زنان در این موج از نقش محدود زنان انتقاد میکنند بدون اینکه لزوماً به وضعیت نامساعد آنان اشاره کرده و یا مردان را از این بابت سرزنش کنند. موج اول فمینیستی با روشنگریهای مری ولستون کرافت و بیانیه ۳۰۰ صفحه ایش در سال ۱۷۹۲ در انگلستان آغاز شد. این جنبش در طول سالهای بعد، با ظهور موج دوم و سوم کاملتر شد. فمینیسم سعی میکند تا ضمن درک دلایل نابرابریهای موجود، تمرکز خود را به سیاستهای جنسیتی، معادلات قدرت و جنسیت معطوف نماید. موضوع های کلی مورد توجه فمینیسم تبعیض، رفتار قالبی، شیءنمایی، بیداد و پدرسالاری هستند. فعالان فمینیست به مواردی مانند حقوق تناسلی، خشونت خانگی، برابری دستمزد، آزار جنسی، و تبعیض جنسیتی میپردازند.
جوهرهٔ فمینیسم آن است که حقوق، مزیتها، مقام، و وظایف نبایستی از روی جنسیت مشخص شوند. به رغم اینکه بسیاری از رهبران فمینیسم زنان بودهاند ولی این بدان معنا نیست که تمام فمینیستها زن بودهاند. تمام فمینیستها به اصل موضوع تلاش برای احقاق حقوق زنان معتقد هستند ولی در مورد علل این ستمدیدگی و روشهای مبارزه با آن اختلاف وجود داردو همین مساله موجب همراهی فمینیسم با پسوندهای متفاوت شدهاست.
در طول تاريخ حاميان برابري جنسيتها و حقوق زنان را مي توان يافت. براي مثال، [[تئودورا (قرن ششم ميلادي)|ملكه تئودورا]] از روم شرقي يكي از طرفداران وضع قوانيني بود كه موجب حمايتهاي بيشتر از زنان و آزاديهاي بيشتر در امور زنان مي گشت، و كريستين د پيزان، اولين نويسنده حرفه اي زن، بسياري از عقايد فمينيستي را بسيار زودتر از سال ۱۳۰۰ ميلادي در مقابله با كوششهائي كه جهت محدود كردن ارث بري زنان و عضويت در اتحاديه انجام مي گرفت ارتقا داد. به هر حال، بيش از چند قرن از يكپارچگي فمينيسم به عنوان يك فلسفه گسترده و جنبش اجتماعي نگذشته است.
تاريخ فمينيسم مدرن به عنوان يك فلسفه و جنبش اغلب باز ميگردد به روشنفكري با روشنفكراني همچون خانم مري ورتلي مونتاگو و ماركوئيز د كاندورست كه از تحصيلات زنان پشتيباني مي كردند. اولين مجمع علمي زنان در سال ۱۷۸۵ در ميدلبورگ، شهري در جنوب جمهوري هلند بنيان نهاده شد. در طي اين دوره وجود روزنامه هايي براي زنان كه مبتني بر موضوعاتي همچون علم بود به خوبي عمومي گردید. مري ولستن كرفت "يك حمايت كننده از حقوق زنان" در سال (۱۷۹۲) يكي از اولين عاملاني است كه بدون شك مي تواند فمينيست ناميده شود.
قرن نوزدهم يك جنبش نهادينه شد تا اين كه مردم به گونه اي افزونتر اين مسئله را كه با زنان ناعادلانه رفتار مي شود باور نمايند. جنبش فمينيسم ريشه در جنبش ترقي خواه پيش رو و به خصوص در جنبش اصلاحات در قرن نوزدهم دارد. چارلز فرير جامعه گراي ايده آل گرا در سال ۱۸۳۷ كلمه "فمينيسم" را اختراع نمود، و معتقد بود كه گسترش پشتيباني از حقوق زنان در همه جوامع زودتر از سال ۱۸۰۸ پيشرفت خواهد كرد. از اولين همايش حقوق زنان در سنكا فالز، نيويورك در سال ۱۸۴۸ جنبشي سازمان يافته تاريخ گذاري شد. در سال ۱۸۶۹، جان استوارت ميل كتاب پيروي از زنان را به جهت اثبات اين كه "تبعيت قانوني تنها يك جنس از ديگري اشتباه بوده و يكي از رئوس موانع جهت پيشرفت انسان است منتشر نمود.
بسياري از كشورها در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم شروع به اهداي حق راي به زنان نمودند(نيوزيلند) در سال ۱۸۹۳ اولين كشور بود، با كمك كيت شپارد طرفدار دادن حق راي يا حق انتخاب به زنان، مخصوصا در سالهاي پاياني جنگ جهاني اول پيشرفت كرد. دلايل اين امر متفاوت بود، اما همه آنها يك خواسته را كه تصديق همكاري و مساعدت زنان در طول جنگ بود در بر داشت، و همچنين تحت تاثير قدرت نطق و بياني كه دوطر ف در زمان توجيه تلاشهاي جنگيشان استفاده كردند واقع شد. براي مثال از زماني كه نكات چهارده گانه وودرا ويلسون خود تصميم گيري را به عنوان اساس جامعه به رسميت شناخت، تزویر در نظر نگرفتن حق نیمی از جوامع مدرن از دادن حق راي مشكل شد.
انواع متنوع پدیده فمينيسم
برخي از تئوريهاي فمينيستي فرضيات پايه راجع به جنسيت، تفاوت جنسيت و تمايلات جنسي، شامل مقوله خود زنان را به عنوان يك عقيده كل نگر مورد تحقيق قرار مي دهند، ساير تئوريها (به جاي ارائه تعدد جنسيتها) مذكر / مونث بودن را كاملا به صورت دوشاخه اي مورد تحقيق قرار مي دهند. معذالك ديگر تئوريهاي فمينيستي مفهوم "زن" را بصورت عادی تلقی و تحليلها و مقالات انتقادي خاص از نابرابري جنسيت، تهيه مي كنند،
و بيشتر جنبشهاي اجتماعي فمينيستي حقها، علايق و مسائل زنان را ترويج مي كنند. سالهاست كه چندين زير مجموعه از ايدئولوژي فمينيستي گسترش پيدا كرده است. جنبشهاي فمينيستي اوليه و نخستين اغلب موج اوليه فمينيستها، و فمينيستهاي حدودا بعد از سال ۱۹۶۰ موج دوم فمينيستها ناميده مي شوند. اخيرا، در حالي كه موج دوم فمينيستها هنوز فعال مي باشند بعضي از فمينيستهاي جوانتر خود را به عنوان موج سوم فمينيستها معرفي كرده اند.
وندي كامينر، در كتاب خود "يك آزادي هراسناك: گريز زنان از برابري" تضادهاي ديگر ميان فرمهاي فمينيسم را شناسائي مي كند: تضاد ميان چيزي كه او آن را فمينيسم "تساوي گرا" و "طرفدار حمايت از مصنوعات داخلي" مي نامد. او فمينيسم تساوي گرا را به عنوان ارتقا دهنده برابري بين زنان و مردان از طريق اهداي حقوق برابر در نظر مي گيرد. فمينيستهاي طرفدار حمايت از مصنوعات دلخلي ترجيح مي دهند كه بر روي حمايتهاي قانوني براي زنان، همچون قوانين استخدام و قوانين طلاق كه از زنان محافظت مي نمايند متمركز باشند، گاه از محدوديت حقوق مردان، همچون سخنراني آزاد (مخصوصا، حق توليد و مصرف نقاشيهاي مستهجن) حمايت مي كنند. اگرچه كتاب متعلق به زمان پيش از وقوع موج سوم فمينيست مي باشد، كمينر هر دو جريان محافظه كار و تساوي گرا را در محدوده موج اول و موج دوم فمينيسم شناسائي مي كند.
برخي از فمينيستهاي طرفدار اصلاحات اساسي، همچون مري دالي، شارلوت بانچ و مريلين فريه، از جداسازي & امدش؛ يك جداسازي كامل از مذكر و مونث در جامعه و فرهنگ & امدش حمايت كرده اند؛ در حالي كه ديگران نه تنها ارتباط مابين مردان و زنان را بلكه بسياري از معاني "مرد" و "زن" را به خوبي مورد تحقيق قرار مي دهند (تئوري غير عادي را در نظر بگيريد). بعضي معتقدند كه وظايف جنسي، هويت جنسي و تمايلات جنسي خودشان ساختهاي اجتماعي مي باشند (همچنين پيروي از قانون ديگران را در نظربگيريد). براي اين فمينيستها، فمينيسم يكي از مفاهيم ابتدائي نجات بشريت مي باشد (يعني، آزادی مردان بمانند آزادی زنان است.)
"درباره" فمينيسم در باب اين كه كدام يك از انواع آن بايد منحصرا برچسب خورده يا مورد تفكر قرار گيرد مباحثاتي وجود دارد. همچنين اعتقادات مشتركي هچون ظلم به وسيله پدر سالاري و يا سرمايه داري ، و اعتقاد به اين كه آنها با هم مترادف هستند وجود دارد.
مگی هام در فرهنگ نظریههای فمینیستی یكی از شاخصهای فمینیست دانستن یك فرد را دانشی كه او از سركوب زنان یافته، عنوان كرده است. « تجربه ارتقای آگاهی» و « رسیدن به دركی از تفاوت ها و اشتراكات زنان» از دیگر شاخصهایی هستند كه به عنوان ملاكی برای فمینیست نامیدن یك فرد مطرح شدهاند. در تعریفی ساده تر می توان گفت: « هر مرد و زنی كه اعمال تبعیض بر اساس جنسیت، سلطه مردان و پدرسالاری را در جامعه تشخیص دهد و به نوعی علیه آن گام بردارد فمینیست است.»
** ربكا فاوس فمینیست انگلیسی در این زمینه میگوید: « من خود هرگز نتوانستهام دقیقا دریابم كه فمینیسم چیست. تنها میدانم كه هر وقت احساساتی مرا از یك توسری خور یا فاحشه متمایز میسازد، بیان می كنم، مردم مرا فمینیست مینامند.»
برخی فمینیستها مدافع تعریفی آینده محورند و اعتقاد دارند كه یك فمینیست باید دركی از دگرگونیهای اجتماعی داشته باشد و برخی دیگر مدافع تعریفی هستند كه اعتبار تجربههای امروزی زنان را به رسمیت بشناسد. بر اساس این تعریف فمینیسم درصدد است سخنگوی تجریبات زندگی زنان باشد، واقعیت را از دیدگاه زنان بنگرد، پرسشهایی را طرح كند كه به زندگی زنان مربوط باشد و پیش داوریها و تحریفهای نظام مند دانش مردمحور را برملا سازد.
اما آنچه مورد توافق است این است كه تمامی فمینیستها در گونهای تعهد به دیدگاهی زن محور و برخورداری از این دیدگاه شریك هستند.
فمینیسم هیچ نسخه واحدی برای مشكلات زنان ندارد و این خود زنان هستند كه باید بنا به موقعیت زمانی و مكانی و پیشینه طبقاتی، تحصیلاتی، نژادی ومذهبیشان راههای برونرفت از «فرودستی» و « سركوب» را بیابند. آنچه در این مسیر راهگشای حركتهای فمینیستی خواهد بود این است كه به یاد داشته باشیم موقعیتهای متعارض ما ناشی از نارساییها و مشكلات فردی نیست و تبعیض جنسیتی یك مشكل مشترك در بین تمامی زنان جهان است كه به شیوههای مختلف بر آنها اعمال میشود. تجربههای مشترك زنان در نقاط مختلف دنیا و راه كارهایی كه برای رویارویی با این تبعیضها به كارگرفتهاند میتواند ما را برای تغییر موقعیت نامطلوب كنونی یاری دهد.
شاید ذهنیتهایی كه از فمینیستها به عنوان « زنان مردنما»، «از مرد بیزار»، «خانمان برانداز»، «دشمن خانواده» و «طرفدار بی بند و باری جنسی» و ... وجود دارد و یا این طرز فكر كه فمنیستها افرادی «غرب زده»، «روشنفكرنما»، «برخاسته از طبقه متوسط» و «به دنبال زن سالاری» هستند، در این هراس از فمینیسم و فمینیستها بیتاثیر نباشد. تا آنجا كه به گفته حمیدرضا جلائی پور، استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران «بسیاری از مدافعان زنان خود را با واژه فمینیست هویتیابی نمیكنند، زیرا آنها و جامعه فكر میكنند كه فمینیسم با « نهاد خانواده» كه بنیان جامعه است ضدیت دارد و ترجیح میدهند خود را با واژه ای كه « مسئله دار» است هویت یابی نكنند.»
این نگاه غلط را به راحتی میتوان در تصوراتی كه برخی از افراد از فمینیستها دارند، مشاهده كرد. به گونهای كه شنیدن خبر ازدواج یا بچه دار شدن یك زن فمینیست به قدری برایشان عجیب و حیرتآور است كه به اصل «فمینیست بودن» آن فرد شك می كنند یا وقتی ذهنیات خود را از یك فمینیست با رفتار و اعمال او منطبق نمیبینند، میگویند: « تو چه فمینیست خوبی هستی!»
به غیر از عده اندكی كه آگاهانه با فمینیسم مخالفت میكنند و از نتایج گسترش این طرز فكر در جامعه و تحدید قدرت پدرسالارانه نگران هستند، بیشتر مخالفان فمینیسم یا آگاهی و شناخت صحیح و جامعی از این مفهوم و اصول اساسی آن ندارند یا شناخت خود از فمینیسم را مبتنی بر انواع رادیكال فمینیسم كرده و آن را به همه انواع فمینیسم تعمیم دادهاند.**
** قسمتی از مقاله " من یک فمنیست هستم" خانم مریم حسین خواه maryam2000@gmail.com
شهادت دکتر علی شریعتی
انسان دارای افعال و نمود های بسیاری است . کردار های انسانی را با توجه به شکل اجتماعی و زیستی می توان به دو دسته تقسیم کرد :
دسته ی اول افعالی هستند که طبیعی و به زعم عادات عادی می باشند .و بیشتر ناشی از طبیعت انسان بودن و موجودی جاندار بودن است .البته در این میان به تعابیری همچون غرایز و عادات طبیعی بر می خوریم که خود تعاریف و اصول خاص خود را دارا هستند . این گونه افعال دارای ارزش ماندگاری و اصالت ارادی به معنای قوه ی تعقل و تدبر نیستند .
دسته دوم رفتارهایی هستند که به نوعی ارزش قهرمانانه دارند و قابل ستایش وتایید هستند . در این گونه رفتارها منطق نهفته در نهاد بشر به ارزش های عمل معترف است و در نمود و شکل این رفتارها ارزش های صوری نیز حاکی از اقرار ندای درونی انسان به گرانبها بودن این اعمال است.
به عنوان مثال رفتارهایی همچون برطرف کردن نیازهای زیستی ؛ همچون تلاش برای خوردن و آشامیدن ؛ تولید مثل و برخورداری از رفا ه معیشتی فاقد ارزش های ماندگار انسانیت است و صرفا اعمالی غریزی و طبیعی هستند . در نقطه ی مقابل می توان به تحصیل علم ؛ از خود گذشتگی ؛ عدم تجاوز به حریم انسانیت دیگران و بسیاری از رفتارهای دیگر را نام برد که دارای ارزشهای ماندگاری هستند.
عمل اخلاقی از نوع رفتار های دسته ی دوم می باشد . چنانچه ذهن بشر کرامات این اعمال را درک میکند .
آنچه در عمل اخلاقی به عنوان آغاز یک پروسه ی اخلاقی منظور است ؛ بودن اختیار و تعقل در انجام عمل می باشد البته با در نظر گرفتن غریزی نبودن عمل. فرضا در مورد احساس یک مادر نسبت به فرزند خویش نمی توان گفت که یک عمل اخلاقی و ماندگار است چرا که غرایز هر موجودی به عنوان مادر ویا هر انسانی به عنوان یک جاندار او را به سمت بسیاری از رفتار هاو اعمال می کشاند.و این اعمال در کلیت جاندار بودن مشترک است.
اما رفتاری همچون ایستادگی در برابر ظلمی که بر انسانها میرود یه دور ازاشتراک موجودات جاندار است وصرفا زاده ی ذهن و درون انسانی است که به انتظام عدالت و برابری معتقد است .رفتاری که ناشی از برانگیختن از تجاوز به حریم انسانیت ها است . اعمال اخلاقی از این دست رفتارها می باشند.
در مکاتب مختلف به بحث در مورد اخلاق ومعیار افعال اخلاقی پرداخته شده است . در بعضی از این مکاتب که جنبه ی دینی داشته اند مانند اسلام اخلاق را مقوله ی " عبادت و پرستش " دانسته اند و اعمال اخلاقی را معمولا در قالب کتب و آموزه های دینی بیان نموده اند. همچنین در برخی مکاتب فلسفی مشرق زمین همچون هند اخلاق را از جنس " نوع دوستی " و برتری دادن دیگران نسبت به خود بیان داشته اند. به هر حال با درنظر گرفتن مقوله سیاست و نوع حکومت ها جداسازی اخلاقیات یک جامعه از نوع نگرش سیاسی آن جامعه امکان پذیر نیست .
مکاتب اخلاقی ادیان و ایدئولوژی های فلسفی به دور از دایره نقد وبررسی نیستند . وبازتاب هرکدام در جوامع بشری معلول بسیاری از عناصر روانشناختی ؛ جامعه شناسی ؛ سیاسی و اقتصادی است .
البته در این گفتار مجالی برای بیان و نقد کامل مکاتب یاد شده نیست .چرا که بررسی هرکدام خود امری گسترده است.
اخلاق شناسی افلاطون
افلاطون از نگاه سیاست مدن به عدالت فردی و اخلاقی می رسد .
در نظر افلاطون ارزشمند ترین مسئله " خیر " است . آنچه نشان دهنده ی اخلاقی بودن یک عمل است در پی " خیر " بودن است .وی در مقدمه ی اینکه به تعبیر خیر برسد بیان می کند تنها سه ارزش وجود دارد و سایر اعمال ارزشمند انسان ناشی از یکی از این سه ارزش است :
عدالت
زیبایی
حقیقت
ومنشاء این سه ارزش را در ادامه " خیر " بیان می کند. از نظر وی عدالت به معنای رسیدن افراد به آنچه حق آنهاست و به کار استعداد ها و قرار گرفتن در موقعیتی است که شایستگی آن را دارند .به تعبیری دیگر عدالت فردی و یا اجتماعی به معنای انتظام و تناسب است .درنتیجه می بینیم که بازگشت عدالت به " زیبایی" است .
در تقسیم زیبایی شاهد دونوع : زیبایی محسوس و زیبایی معقول .
زیبایی محسوس شامل تناسباتی است که بوسیله ی ادراک حسی انسان قابل شناخت است . اما زیبایی های معقول در کنه ذهن و قوه ی عقل انسان شناخته می شوند وبه " نیکی " و" حسن عمل یا خیر اخلاقی " تعبیر می شوند.
در نظر افلاطون "حقیقت" به معنای درک عدالت جهانی و اخلاقی است . از نظر او خیر اخلاقی دارای وجودی فی نفسه است و به عنوان یک حقیقت مستقل از ذهن ماست . وباید با به کار گیری قوه ی عقل و ادراک آنرا شناخت.
در نظر سقراط و افلاطون التزام عمل به خیر اخلاقی شناخت آن است . تنها شناخت نیکی و خیر کافی است چرا که منشا اعمال نادرست انسان را درک نکردن حقیقت عدالت جهانی می داند .و برای مبارزه با تباهی و نادرستی ها باید جهل را از میان برداشت . فرضا ترس به معنای عدم شناخت از آنچه باید ترسید وآنچه نباید ترسید است و یا فساد جنسی به معنای عدم درک اندازه ی تمایلات جنسی است و رعایت نکردن عدالت در این زمینه است.
در نتیجه اخلاق از منظر افلاطون و استاد وی سقراط عمل به خیر است .خیری که منشا درک و حقیقت و زیبایی و عدالت است .ومیزان اخلاقی بودن یک عمل در این چارچوب بودن آن است.
البته لازم به ذکر است که در نظر سقراط (منشا نظرات افلاطون) تنها راه فهم اخلاقیات و اصول با ارزش از طریق عقل ممارست در شناخت آنهاست و انسان با پیگیری و تلاش مستمر خود خوبی های اخلاقی و زشتی ها را کشف می کند و در صدد حذف نادرستی ها بر می آید.
ارسطو
ارسطو در بیان اخلاق به مسئله ی سعادت معتقد است:
" فضایل وسایلی هستند برای رسیدن به هدفی که سعادت باشد چون هدف چیزی است که ما آنرا آرزو می کنیم.و وسیله چیزی است که درباره اش می اندیشیم و آنرا بر می گزینیم. اعمال مربوط به وسیله باید انتخابی و اختیاری باشد پس رعایت فضایل مربوط به وسیله است."
ارسطو راه رسیدن به سعادت را در رعایت اعتدال و حد وسط می داند.و معتقد است که درک و شناخت برای تحصیل فضایل کافی نیست و این جا ست که واژه ی " تربیت " را عنوان می کند . چنانچه انسان باید درون خویش را به به فضایل و اعتدال خو دهد و با تکرار زمینه مساعدی برای کسب فضایل و درک اعتدال ها فراهم آرد.
نظریه اعتدال مبتنی بر حد وسط ارسطو به مانند راهی است برای سعادت شخصی افراد .فرضا ترس و بی باکی نشان دهنده ی افراط و تفریط هستند اما شجاعت حد وسط و اعتدال این دو عمل است .
ژان ژاک رسو
کتاب " امیل " حاوی بیشترین نظریات ژآن ژاک رسو می باشد . وی با بیان این که عادت به چیزی باعث نادرستی اعمال است منشاء حیات انسان را خیر می داند و معتقد است تمامی نادرستی های رفتاری درانسان به علت وجود او در اجتماع است .
اصولا روسو به زندگی اجتماعی بشر به دید بد بینی نگاه می کند و معتقد است که بشر باید تا سر حد ممکن به طبیعت باز گردد و چرا که تمدن جدید انسان رااز طبیعت دور می کند و هرچه به طبیعت اولیه نزدیک تر گردد به انسانیت و پاکی نزدیک تر می شود.
روسو به آزادی اخلاقی که نتیجه ی پرورش و تقویت روح و عقل و اراده است معتقد است . وهمانطور که در کتاب " امیل " اعلام میکند معتقد است که عادت دادن انسان به عملی باعث از بین رفتن آزادی و ارزش کارهای وی می شود: " امیل را باید عادت دهم تا به هیچ چیز عادت نکند ".
ویا اینکه در جایی می گوید " کودک اسیر به دنیا می اید واسیر از دنیا میرود". و این چنین به روش تربیتی که مبتنی بر عادت دادن انسان به اعمالی که خوب خوانده می شوند ودوری کردن از اعمال بد اعتراض می کند و این روش را سلب اصالت از ارادی بودن اعمال انسان می داند .
ایمانوئل کا نت
به نظر کانت اخلاق نه از مقوله زیبایی است و نه از مقوله عقل بلکه او معتقد به یک وجدان اصیل اخلاقی است .که به عنوان یک نیروی مستقل همزمان با سرشت و ذات انسان در او به وجود می آید.و به عنوان یک تکلیف ضمیری است که از خود انسان ناشی می شود و مستقل از اطراف و پیرامون می باشد.
به نظر وی دانسته های انسان از دو راه بیشتر نیامده اند راه اول از طریق حواس پنچ گانه و ادراکاتی از این دست و راه دوم اینکه این دانسته ها از قبل در ذهن بشر بوده اند وی اخلاق را در دسته دوم می داند.
بنا بر دسته بندی که در گذشته بوده عقل انسان از دوبخش تشکیل شده است یکی عقل نظری که در برگیرنده ی تعابیری است که عقل درک می کند ودوم عقل عملی که تعابیری است که عقل باید درک کند . کانت ازاین راه به تعبیر " وجدان " می رسد و معتقد است که وجدان همان عقل عملی است . وجدان از راه شناخت یا تجربه به انسان نرسیده است بلکه از ابتدا در سرشت و ذات انسان بوده است .وانسان یکسره مکلف و مسوول به دنیا آمده است و بسیاری از تکالیف در نهادش گذاشته شده است .البته در این جا تکا لیف اخلاقی منظور است که مرتب توسط وجدان به وی یادآوری می شوند وچنانچه فردی بر خلاف این ندای درونی عمل کند دچار تضاد اخلاقی یا همان عذاب وجدان می شود.
شاید فردی خود را اسیر دیگری کند یا اینکه بردگی و تجاوز دیگری را بپذیرد اما هیچ گاه وجدان انسان تسخیر پذیر نیست.و وجدان این چنین فردی آرام نمی شود.
کانت در صدد جداسازی فعل اخلاقی از عمل غیر اخلاقی بر می آید .به گونه ای که بیان
می کند رفتار هایی که از روی آزادی و اختیار از انسان سر می زند شامل دودسته اند:
رفتار هایی که ناشی از یکی از امیال انسان است و دوم رفتارهایی که ناشی از احساس وظیفه و تکلیف هستند.
چنانچه عملی ناشی از یکی از امیال باشد آن عمل اخلاقی نیست و صرفا اعمالی اخلاقی اند که از روی آزادی و اختیار وبه واسطه ی احساس تکلیف و مسوولیت باشند.
در نتیجه فعل انسان ماهیت اخلاقی بودن یا نبودن خود را از انگیزه اش کسب می کند .
کانت در جایی چنین می گوید:
" هیچ چیز در دنیا و خارج آن نمی توان تصور کرد که بتوان آنرا بدون قید وشرط نیک نامید مگر خواست واراده ی نیک را."
که منظور وی از اراده ی نیک ؛ اراده ی منبعث از احساس تکلیف است.
از نظر کانت " تکلیف " فرمانی است که انسان از ضمیر خود می گیرد که این فرمان ها بر دو گونه هستند:
گروه اول فرمان های مشروط هستند که فرد را به سمت استفاده ازابزاری برای رسیدن به مصلحتی راهنمایی میکند.به عنوان اگر هدف رسیدن به شهر Aاست باید از راه B عبور کرد.
گروه دوم فرمان های بلاواسطه و بدون قید وشرط هستند که وسیله ویا راهی برای رسیدن به غایتی نمی باشند و مستقیما از ضمیر ودرون انسان سر چشمه میگیرند.
در نتیجه مقصود وی از تکلیف فرمان بلاشرط و صرفا به عنوان مسوولیتِ ضمیر به کاری است و هر کاری که به دلیل این احساس بلاشرط و غیر مصلحت جو انجام پذیرد اخلاقی است.
اخلاق مارکسیستی
در بیان این نگرش باید ابتدا نقطه ی کمال را از نظر کارل مارکس روشن کرد.از نظر کارل مارکس کمال بشر جز در کمال اجتماع امکان پذبر نیست و چنین است که در مکتب مارکسیسم اصالت سوسیولوژیسم مبنای سایر تعبیرات قرار می گیرد.در مکتب مارکس انسان باید تمامی استعداد های خود را در جهت تکامل ابزار و تولید به کار بندد . و تکامل جامعه حرکت رو به رشد تولید وابزاراست که طبیعتا با در نظر گرفتن این موضوع بحث اقتصاد مارکسیستی نیز به میان می آید.
کارل مارکس بر خلاف فوئر باخ به سیر دیالکتیک معتقد است .واژه ی دیالکتیک از زمان یونان باستان در میان فلاسفه به معنایی تقریبا متفاوت تر به کار گرفته شد و چنانچه بعد ها در فلسفه هگل به معنای به وجود آمد
نظرات شما عزیزان: